الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

@@@الینا @@@دلیل زنده بودنم

من الینا هستم ۹ ساله به وبلاگ من خوش اومدید

درد دلهای مادرانه

دخترم خیلی وقته مامان حال و هوای دیگه ای داره نمیدونم چرا! ولی اینو میدونم که خیلی فرق کرده همون دختر جوانی که همه فکرو ذکرش کتاب و دفترش بودومدام به آرزوهای دورو نزدیکش فکر میکرد نیست دخترم مادرت گذشته از بهارهایی که زمستان کرده فرق زیادی کرده دیگه براش زندگی ففط به رنگ آبی نیست آنقدر دل نگرانی و اضطراب داره که نمیتونه دیگه حتی به خودش فکر کنه چه برسه به این که برای خودش یه وقت آزاد داشته باشه .دخترم مادرت مادر شده.کلمه ای که گر چه کوتاهه ولی به اندازه تمام دنیا معنا داره !دخترم مادرت دیگه اون دختری که فقط به فکر خودش بود نیست .مادرت خیلی فرق کرده مادرت...........مادر شده !نفسم پاره تنم دلم پر از حرفهایی که زبان از گفتنش عاجزه! ول...
28 بهمن 1392

روزی که الینا خانم مهمان خونه عمو داود و زن عمو زینب بود

  این عروسکی که تو همه عکسها بغلته رو زن عمو از مشهد برات سوغاتی آورده             اینجام داری به زن عمو نگاه میکنی که ببینی اجازه میده تلویزیونشونو به روز تلویزیون خودمون بندازی           اینجام چون به هدفت رسیدی واجازه گرفتی با خندت دلبری میکنی و مشغول خرابکاری میشی         دخترم با وزن دو کیلو پایین تر از حد نرمال در حال ورزش برای لاغر کردن شکم       ...
5 بهمن 1392

شیطون بلا و آذر ماه

الینا جونم این ماه خدا رو شکر زیاد از گلایه خبری نیست.نسبت به ماه قبل خانم تر شدی و کمتر اذییتم کردی١٩ این ماه تو برای بار دوم دختر دایی شدی عمه سارا صاحب یه نی نی کوچولو شد که اسمشو گذاشتن مهدی. ٢٠ آذر هم تولد دختر خاله هستی دعوت بودیم که خیلی بهت خوش گذشت اونقدر با هستی شلوغ کردید و بالا پایین پریدید که نتونستیم یه عکس ازتون بگیریم (قوربونت برم مثلا گفتم این ماه آروم تر شدی شیطون بلا) این ماه  ماشالاخیلی باهوشتر شدی مطالبی  از کتابت که ماههای قبل قادر به درکشون نبودی الان خیلی راحت متوجه میشی تا یادم نرفته بگم یکی دو ماهه اسم عروسک محبوبتو از علیرضا(اسم پسر عمه)به امیر علی(اسم پسر خاله) تغییر دادی و شب و روز تو کیسه خواب نوز...
3 بهمن 1392

دیماه و نفسم

خوشگل مامانی این ماه فصل امتحانات مدرسه و دانشگاه بود ومامان طبق روال سالهای قبلی که طالب علم بود زیاد این ماهو دوست نداشت.عزیز دلم این ماه بازم شلوغ شدی میتونم بگم دیگه شلوغیت به اوج خودش رسیده و منو باز کلافه کردی رنگهای سیاه و سفید وسبز و نارنجی و آبی و زرد رو خیلی خوب تشخیص میدی ولی تو تشخیص رنگ قرمز یه کوچولو اشکال داری این روزا بهترین تفریحمون اینه که بابایی شعر آذری با مزه ای که در وصفت گفته رو بخونه و تو برقصی . همچنان شدیدا مامایی هستی و اگه خدای نکرده بابایی یه نگاه چپ بهش بکنه پشیمونش میکنی امروز یه اتفاق جالب برات افتاد وقتی که مثل همیشه میخواستم به زور بخوابونمت دیدم چندین دقیقه ست که حواست به خودت نیست مدام محکم با دستت پات...
3 بهمن 1392
1